نامه ای به حبیب الرحمان حکمتیار

ساخت وبلاگ

حبیب الرحمان حکمتیار سلام!

از مدتی بدینسو است که وارد کارزار های سیاسی و فعالیت های شبکه های اجتماعی شده اید. پیرامون برخی از مسایل و موارد ابراز نظر کردید و یا موضع گیری داشتید. خوشحالم که امروز از طریق صفحه مجازی، نسل من با نظریات و طرز دیدتان آشنا می شوند. مطمئن هستم در یکی از بهترین مکتب ها و دانشگاه ها درس های تان را به اتمام رسانیده اید و از تحولات و جریان های که در سرزمین من اتفاق افتاد با خبر هستید و یا شاید هیچ خبر نبودید اما کتاب ها، مقالات و نوشته های زیادی را ورق زده اید.

حبیب جان!
نسل ما قصه ها و داستان های زیادی برای گفتن دارند، گوشه ای از این قصه ها و داستان های ما برمی گردد به تجربه شخصی مان که هر کدام ما به نحوی از وضعیت حاکم و شرایطی خاصِ همان زمان داشته ایم.

واقعیت این است که ما در آن زمان کودک بودیم، جنگ نمی خواستیم، اصلاً نمی خواستیم صدای شلیک مرمی (راکت، هاوان، توپ دی. سی، زی. او) و سایر سلاح های سبک و سنگین مروج آن زمان را که برای پارچه پارچه کردن، بی دست و پا کردن، بی سر کردن، معلول کردن و شهید کردن انسان های کابل به مصرف می رسید بشنویم. حتی نمی خواستیم کودکستان ها، مکتب ها، دانشگاه ها و مراکز خدماتی ما مورد اصابت راکت قرار گیرد و همه به ویرانه تبدیل شوند.

حبیب جان!
سال 1371 بود که جنگ های داخلی شروع شد. همه باشنده های کابل دنبال سرپناه بودند، در داخل حویلی های شان در عقب پنجره ها بوری های ریگ را گذاشته بودند که مبادا از اثر اصابت راکت چره های آن داخل اتاق های نشیمن شود و کسانی را شهید و زخمی کند. حویلی های زیبا و قشنگ همه تبدیل به موضع های جنگی شده بود، ما هم چنین، کرده بودیم و در یک از اتاق ها همین استحکام ها را تدارک دیده بودیم.

یکی از روزها بود که دو فیر راکت سکر به همان اتاقِ که ما فکر می کردیم مصون است اصابت کرد. اصلاً ما تصور نمی کردیم که راکت درست به بام آن اتاق اصابت کند، سروصدا، جیغ و فریاد همه بلند شد، شیشه ها و پنجره های چوبی اطاق ها همه شکست، صدای شکستن شیشه ها بلند شد، قالین، دوشک و سایر اجناس حریق شد، و در نهایت حویلی زیبای ما تبدیل به ویرانه شد.

اتفاقا کسی در آن پناهگاه نرفته بود، تا امروز من دلیل آنرا نمی دانم که چرا در آنجا جمع نشده بودیم و نبودیم. مادر و خواهر کوچک ام جراحت سطحی برداشتند، همه اعضای خانواده ام اسم های یک دیگر را صدا می زدند و می خواستن بدانند که کی کجاست؟ به فضل و مرحمت خداوند همه ما خوب بودیم و آسیب جانی برای ما نرسید، ولی چرا آسیب روانی و مالی بسیار شدید خوردیم. تا چند روز صدای خشک و زشت آن سکرها در گوش های ما طنین انداز بود.

بعد از این حادثه به مکروریان رفتیم، جنگ روز به روز شدت می گرفت. همه راه های اکمالاتی مسدود بود. تنها راه اکمالاتی که وجود داشت چهارآسیاب کابل بود. در صورتیکه پدر شما موافق می بود برای باشنده های شهر کابل اجازه ورود مواد خوراکه و ارتزاقی داده می شد، در غیر آن در شهر مواد خوراکی یافت نمی شد.

برنامه غذای همه ما مشخص بود، صبحانه ما نان و چای بود، چاشت ها معمولا گندم را آسیاب می کردند و دلده می پزیدند و یا از برنج های بد بوی پرمل با ماش، ماش پلو پخته می شد، شب ها هم نان و ترکاری و یا نان انگور بود.

برق نبود، پنجره ها همه با پلاستیک پوشانیده شده بود، آب را برای گرم شدن در آفتاب می گذاشتیم، شاید بخندی چون ذغال نبود، زیر صندلی الکین (اریکین) می گذاشتیم تا از سرما در امان باشیم. خلاصه اینکه وحشت بود و وحشت.

هر روز مردان، زنان و کودکان زخمی یا شهید می شدند، شهر تبدیل به شهر ارواح شده بود. بوی سوختگی گوشت های انسان، پارچه های بدن و مو های کاسه سر را در محل حادثه به چشمان کودکانه خود می دیدیم. کودکی را از ما گرفته بودند، بازی و تفریح و ساعتری اصلا خوش ما نمی آمد. در شهر غم می بارید و شهروندان ما همه منتظر مرگ خود بودند که چه وقت نوبت مرگ شان می رسد و نام شان از لیست سیاه طویلِ که هیچ کس آنرا ندید حذف می شود.

در همه گوشه های شهر هر کس از خود پاتک داشت. بسیاری از شهروندان ما را به نام قوم، زبان، مذهب و عقاید سیاسی به شهادت رسانیدند، حتی زنان حامله را برای شان رحم نکردند و زایمان طفل مادر را بگونه ای سرگرمی به مشاهد نشستند. شهروندان با شخصیت و با غرور کابل را اهانت کردند، مال و آل شان را تاراج کردند، دروازه ها و دستک های خانه های شان را کشیدند و به فروش رسانیدند، بالای ناموس شان تجاوز کردند و ده ها بی حرمتی دیگر نیز روا داشتند.

کبیل های برق کابل را کشیده بودند و به نرخ مس و المونیم در پاکستان فروخته می شد، درختان دو طرفه میدان هوایی و سایر نقاط را با تانک و یا موتر های کام از از ریشه می کشیدند و حریق می کردند، اموال بیت المال و دارای های مردم را در سرک ها بفروش می رسانیدند و قصه کوتاه که جنایت های زیادی صورت گرفت و ظلم های بی شماری روا داشتند.

این قصه هم جالب است، کسانی که از کابل به پاکستان سفر می کردند و یا دوباره از پاکستان به کابل می آمدند از سگ زرداد تعریف می کردند. یک شخصِ را با قفل و زنجیر در یکی از پوسته های مسیر کابل_جلال آباد به نام سگ زرداد نگهداری کرده بودند، هر وقت که قوماندان زرداد برایش پول نمی رسید و حق خود را از شرکت های ترانسپورتی نمی گرفت، این سگ اش بود که گوشت های بدن این آدم ها را با دندان هایش جدا می کرد و می خورد و از صدا، ناله و فریاد این آدم مظلوم، زرداد و اطرافیان اش لذت می برد.

حبیب جان!
این گوشه ای از تاریخ سیاهی است که همه ما و مهاجران ما آنرا بگونه های مختلف تجربه کرده ایم، هر کدام ما چه در وطن و یا خارج از وطن داستان های زیادی از کودکستان، مکتب، دانشگاه و سایر نقاط شهر برای گفتن داریم. دلیل این همه ویرانی ها برمی گردد به خودخواهی ها و کله شقی های پدر و اطرافیان پدر شما که بالای ما تحمیل کردند. روایت های زیاد است، نمی شود که همه آن ها را یادآوری کنم، مطمئن هستم که همه را می دانید و یا هم خوانده اید و یا شاید کلیپ های ویدیویی را در یتویوب تماشا کرده اید.

نسل ما نسل دوران بعد از شاه نیست، نسل تغییر کرده خوبی و بدی های خود را می شناسد، دامن زدن به مسایل قومی، زبانی و سمتی راه حل نیست. هیچ کسی نمی تواند بالای شهروندان این سرزمین از راه زور حکومت کند. نیاز است تا از پدران خود بیاموزید، کنش ها و رفتار های ایشان را نقد کنید، طرح های جدید برای شهروندان ما پیشکش کنید، شما بعنوان یکی از جوانان این سرزمین تجربه متفاوت تر دارید، اما ما نیاز به صلح و آشتی و نیاز به آرامش داریم.

چه خوب است که حساب های مان را پاک و صاف سازیم، از اشتباهات خود معذرت خواهی کنیم و شهروندان رنج کشیده کشور خود را احترام کنیم. من توقع دارم که نه تنها شما بلکه همه جوانان که پدران شان به نحو در اذیت کردن ملت ما دخیل بودند، تبدیل به الگو های صلح، وحدت، اتفاق و اتحاد شوند و در بازسازی کشور مان سهم بگیرند.

اجمل

افغانستان...
ما را در سایت افغانستان دنبال می کنید

برچسب : نامه ای به خدا,نامه ای به رئیس جمهور بهرام,نامه ای به رئیس جمهور,نامه ای به دوست صمیمی,نامه ای به دخترم,نامه ای به شوهرم,نامه ای به دوست,نامه ای به پدر,نامه ای به همسرم,نامه ای به فرزندم, نویسنده : استخدام کار afghani بازدید : 338 تاريخ : چهارشنبه 10 شهريور 1395 ساعت: 18:53